امروز توی سایت مهاجران کانادا یه مطلبی نوشته بود به نام "وقتی مهاجر خسته میشود"
اینکه اونجا دست تنهایی و این دست تنها بودن نه فقط روحی بلکه جسمی هم بهت فشار میاره.... بخونینش...
من این خستگی رو همین جا توی مملکت خودم تجربه کردم... این تنهایی رو ... راستش شدیدتر از اونی که اون مهاجر خسته تجربه کرده....
وقتی دو تا بچه کوچیک رو با خودم این ور اونور میکشیدم... مریض میشدن و نه تنها کسی نبود کمکم کنه بلکه مهمون هم داشتم... وقتی تنهایی مبردمشون دکتر و بعدش وقتی ماشین گیرم نمیومد توی خیابون سرگردون بودم....
وقتی از دستشون عصبانی میشدم و عکس العملی نشون میدادم که نباید و بعد خودم پشیمون میشدم....
وقتی مستاصل برنامه ریزی میکردم که چطور درسم رو هم بخونم....
وقتی خودم مریض میشدم و از خدا میخواستم یه جوری اوضاع رو درست کنه که فقط من بتونم دو ساعت دراز بکشم و نمیشد....
یادم نمیره دومی رو باردار بودم و درعین اینکه پای شکسته م توی گچ بود به کارهای خونه میرسیدم و پوشک اولی رو عوض میکردم....
حالا وضع خیلی فرق کرده....
ولی من مدتهاست مهاجر تنهایی هستم!
اینکه اونجا دست تنهایی و این دست تنها بودن نه فقط روحی بلکه جسمی هم بهت فشار میاره.... بخونینش...
من این خستگی رو همین جا توی مملکت خودم تجربه کردم... این تنهایی رو ... راستش شدیدتر از اونی که اون مهاجر خسته تجربه کرده....
وقتی دو تا بچه کوچیک رو با خودم این ور اونور میکشیدم... مریض میشدن و نه تنها کسی نبود کمکم کنه بلکه مهمون هم داشتم... وقتی تنهایی مبردمشون دکتر و بعدش وقتی ماشین گیرم نمیومد توی خیابون سرگردون بودم....
وقتی از دستشون عصبانی میشدم و عکس العملی نشون میدادم که نباید و بعد خودم پشیمون میشدم....
وقتی مستاصل برنامه ریزی میکردم که چطور درسم رو هم بخونم....
وقتی خودم مریض میشدم و از خدا میخواستم یه جوری اوضاع رو درست کنه که فقط من بتونم دو ساعت دراز بکشم و نمیشد....
یادم نمیره دومی رو باردار بودم و درعین اینکه پای شکسته م توی گچ بود به کارهای خونه میرسیدم و پوشک اولی رو عوض میکردم....
حالا وضع خیلی فرق کرده....
ولی من مدتهاست مهاجر تنهایی هستم!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر