خوشبختانه نسبت به چند سال پیش تعداد وبلاگهایی که در مورد مهاجرت مینویسند بیشتر شده. منهم سعی میکنم بنویسم ولی متفاوت. مدل خاص خودم. شاید کسی استفاده کرد.


۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۷, جمعه

دانشگاه و قرمه سبزی...

این پست مال این وبلاگ نبود ولی یه جا یه اشتباهی کردم و...

دانشگاه که میرفتیم این غذای سلف برای خودش پروژه ای بود.... از خرید ژتونش که صف داشت و با کارت دانشجویی میدادن اواخر دوران لیسانس تا صف خود غذا و بحثهایی که پیرامون غذا وجود داشت....
هوس کردم یه سری خاطره رو تعریف کنم...

- اولین باری که رفتم دانشگاه هنوز کارت دانشجویی هم نداشتم و هیچی هم بلد نبودم موقع ناهار پشت یه سری راه افتادم رفتم سلف... برای خرید ژتون کارت لازم بود و وقتی گفتم هنوز بهم ندادن قبول کرد و ژتون بهم داد.... غذا مرغ بود و یه مزه ی خاصی هم داشت... بعد ناهار یهو احساس کردم آتیش گرفتم و از دهنم آتیش میزنه بیرون.. این ادامه داشت تا وقتی رفتم خونه و مامانم ازم پرسید چرا دهنت انقدر بوی کافور میده؟!
بعدا فهمیدم که اشتباهی رفته بودم سلف دانشجوهای پزشکی!!! بیچاره ها!!!

- هر وقت مرغ بود غذا صفی تشکیل میشد دم سلف به طول کیلومتر و اینا.... زود هم تموم میشد... منهم مرغ دوست نداشتم و ترجیح میدادم به جاش سوسیس های بوفه ی معماری رو بخورم.... تازه سینه ش هم خشک بود و نمیشد خورد و وقتی هم به یارو میگفتی رون بذار کلی دعوا و اخم و تخم میکرد و دو سه نفر درمیون رون میذاشت.. من همیشه برام جای سوال بود که به حال این چه فرق میکنه؟ خب هرکی میخواد بهش رون بده و هروقت تموم شد بگه نداریم... بالاخره یه عده که زودتر اومدن تو صف وایسادن یه حقی دارن دیگه؟!!! این چرا انقده حرص میخوره و میخواد چه عدالتی رو رعایت کنه مثلا آخه؟؟؟؟
در عوض یه غذایی بود به اسم استانبولی پلو که بچه ها بهش میگفتن قاطی پلو!!! هیچ کس دوستش نداشت و خلوت ترین صف ممکن رو داشت و اون روزها دیر هم میرفتی غذا بود... من عاشق این غذا بودم!!!

- هیچ شکی هم نیست که هروقت چمنهای دانشگاه رو میزدن فرداش ما قرمه سبزی داشتیم... البته مامان من که زمان شاه توی همون دانشگاه درس خونده بود میگفت زمان ماهم دقیقا همینطور بود! من بچه بودم باور نمیکردم تا وقتی خودم رفتم دانشگاه و به یقین رسیدم.

- کوبیده های دانشگاه!!!!!
فقط یه خاطره ازش میگم... یه بار ۸ نفری رفته بودیم سلف و ۴-۵ تا ژتون بیشتر نداشتیم... قرار شد شریکی غذا بخوریم... من و یکی از بچه ها یه نقشه ی رذیلانه رو پیاده کردیم... اولش شروع کردیم پرسش که بچه ها میدونین اینا چطوری کوبیده درست میکنن؟ بعد از چی درست میکنن؟ جوابهایی که خودمون میدادیم باعث شد دوتا از بچه ها در جا بکشن کنار....
کف سالون قسمتی که به آشپزخونه وصل  میشد و خود آشپزخونه فاجعه ای بود از کثیفی و روغن!
گفتیم نگاه کنید... این کبابها رو چطوری میارن... با سینی... حالا یکی از اینا پاش لیز بخوره روی این کاشی ها و کبابها بریزه زمین فکر میکنید بیخیال این همه کباب میشن؟
چهار نفر بعدی هم کشیدن کنار و ما دوتا با خیال راحت نفری دو پرس چلوکباب خوردیم!!!!
الان که فکرش رو میکنم میبینم عجب فداکاریی کردیم!

- یه مدت کلک میزدم و میرفتم سلف کارمندا... خیلی غذاشون از مال ما بهتر بود... چند بار هم قاطی استادها رفتم سلف اونا... بنده خداها.. مثلا غذاشون بهتر بود و پول بیشتری هم میدادن....

- من خیلی میرفتم بوفه ی معماری که بغل دانشکده ما بود.... همیشه هم سوسیس میگرفتم....یه روز تصمیم گرفتم یه تنوعی بهش بدم.... وقتی رفتم بوفه شروع کردم به فکر و تصمیم گیری وقتی طرف اومد سوال کرد چی میخوری براش توضیح دادم و گفتم که صبر کنه... رفت... و من هم رفتم توی  بحر بقیه ی ساندویچ ها..
خلاصه ش اینکه بعد ۲۰ دقیقه دوباره ازم سوال کرد و من جواب دادم همون سوسیس بده!!!!
فاجعه ای بودم من!!

- یه مدت یکی اومد توی دانشگاه ما یه رستوران زد به اسم رستوران سبز... ما هم که ندید بدید.. دانشگاه و رستوران؟
خلاصه اینکه تصمیم گرفتیم یه روز دسته جمعی بریم رستوران...
دانشجو اسمش روشه! پول نداره!!!
رفتیم و منو رو دیدیم و قیمت ها رو.... مخمون سوت کشید... یه ده نفری بودیم... فکر کن! دو تا پرس خوراک کالباس !!! سفارش دادیم... از همه ارزونتر بود.
حالا این خوراک کالباس چی هست؟ یه ظرف میاره توش چند پر کالباس چیده با خیار شور و گوجه و مقداری هم نون لواش!!! خدایا توبه!!!!
میز بغل ما چند تا پسر بودن که جوجه کباب با مخلفات سفارش داده بودن و آب دهن ما رو راه انداخته بودن....
یکی هم بود روی ویلچر نشسته بود کنار دخل... فکر کنم دوستشون بود... و حواسش به ما بود....
ما هی کله مون توی میز بغل بود تا پسرها پا شدن ....
من و یکی دیگه بلافاصله ریختیم سر میزشون.. لامصبها هیچی باقی نذاشته بودن.. فقط چندتا نارنج گیر آوردیم و با غنایم برگشتیم سر میز خودمون... بقیه غر میزدن که آبرومون رو بردین... ماهمون نارنج ها رو به عشق جوجه چلوندیم روی کالباسها و ....
خلاصه آخرش گشنه پا شدیم رفتیم حساب کنیم... شروع کردیم به غر زدن که غذاتون خیلی گرونه... و خیلی هم کم (انتظار داشتیم ده نفرمون سیر بشیم خب) این چه ساندویچیه... نونش هم لواشه که سیر نمیکنه...
خلاصه مشغول چونه زدن بودیم که یه جوری کمتر پول بدیم... اون بنده خدایی که روی ویلچر بود و از اول حواسش به ما بود گفت اشکال نداره هرچقدر دارین بدین بقیه ش با من!!!!!!!!!!!!!!


۳ نظر:

بانو گفت...

چقد خندیدم! دستت درد نکنه :دی
یاد دوران دانشجویی خودمون افتادم :))))
البته با این تفاوت که کوبیده‌های سلف ما رو می‌شد به عنوان سلاح دفاع شخصی به کار برد اینقدر که سفت بودن! :)))))

ناشناس گفت...

خیلی باحال بود! جالبه که خاطرات سلفی همه به هم خیلی شبیهه...

رها گفت...

آنی سی سال جوونم کردی ، یادمه سی سال پیش سلف هنرهای زیبا بهترین غذاش زرشک پلو با مرغ بود . من شانس آورده بودم که فامیلی اونی که غذا رو میکشید مثل خودم بود واسه همین از روز اول که کارتمو دید شوخی شوخی گفت این فامیل منه بهش برسین ، تمام مدتی که اونجا بودم بهم مییییییییرسیدن ، باور کن همیشه بهترین ته دیگها و زیادترین گوشت و مرغها مال من بود . خدا مارو ببخشه از نون سنگک جای دستمال کاغذی استفاده میکردیم . اینجا که تو حسرت سنگک میسوزیم میگم آه اون تکه نونها منو گرفته والله .