خوشبختانه نسبت به چند سال پیش تعداد وبلاگهایی که در مورد مهاجرت مینویسند بیشتر شده. منهم سعی میکنم بنویسم ولی متفاوت. مدل خاص خودم. شاید کسی استفاده کرد.


۱۳۹۰ آذر ۱۷, پنجشنبه

وطن

یک مرحله جلوترم... نه یک مرحله.. اسمش رو مرحله نمیشه گذاشت... چون یا این موضوع وجود داره که ازش رد نمیشی یا وجود نداره که لزومی به رد شدن نیست...
من وطن ندارم... به همین راحتی... هیچوقت نداشتم... یعنی آخرین باری که احساس کردم ایران کشور منه رو یادم نمیاد .. .شاید این لحظه هیچوقت وجود نداشته اصلا....
به دلیلش کاری ندارم... درست غلط هم نداره... من همیشه احساس غریبگی داشتم.... من مال اینجا نبودم....
البته این موضوع یه بدی هم داره.... همه وطن دارن... حالا چه در وطن باشن چه دور از وطن.... ولی من ندارم... هرجای دنیا که برم وطن ندارم...
البته هموطن دارم... اینکه چطور میشه وطن نداشت و هموطن داشت راستش خودم هم توش موندم....
احساس بد یا خوب هم ندارم... ممکنه یه جایی از دیدن هموطن ناراحت بشم و یه جایی خوشحال... شاید باید بگم هم گروه.. هم زبون... همین!
یه موقع فکر میکردم خوبه که وطن ندارم... راحت میتونم برم ... بدون وابستگی ... بدون دلبستگی...
ولی الان میدونم که بده.... خوبه که آدم وطن داشته باشه... خوبه که آدم به یه جایی تعلق داشته باشه... حتی اگه ازش دور باشه...
هیچ جای دیگه ای هم وطن من نمیشه - یا فکر میکنم که نمیشه- چون به نظرم باید به جایی تعلق داشته باشی که بتونی عوضش کنی و به یه جای دیگه تعلق پیدا کنی...

هیچ نظری موجود نیست: