خوشبختانه نسبت به چند سال پیش تعداد وبلاگهایی که در مورد مهاجرت مینویسند بیشتر شده. منهم سعی میکنم بنویسم ولی متفاوت. مدل خاص خودم. شاید کسی استفاده کرد.


۱۳۹۱ آذر ۱۹, یکشنبه

مامانم سه تا ماهی ریزه داشت.. رنگی رنگی.... یهو ورشون داشت آورد خونه ی ما تحویل بچه ها داد....
میدونست اگه به من بگه عمرا قبول کنم....
من دو تا بچه دارم بسمه....
یه زمانی یه لاک پشت خریده بودیم ۲۴ ساعت پای اینترنت داشتم در موردش اطلاعات جمع میکردم.... کم مونده بود ببرم واکسن بزنمش.... آخرش دیدم دارم دیوونه میشم و توانایی بچه ی سوم ندارم بردم تحویل مهدکودک دادمش.... حالا بماند که یکساعت داشتم سفارشش رو میکردم که این چی میخوره کجا میخوابه دمای محیطش چطور باشه چند وقت یه بار آبش رو عوض کنید... بچه م خجالتیه و اسمش آلفردوئه و .....
بنده خداها روشون نمیشد بیرونم کنن دیگه....
دیروز این سه تا ماهی باهم یهویی مردن.... اگه بدونین چطوری اشک میریختم.... داشتم از گریه خفه میشدم....
هی میگم من جنبه جک و جونور ندارم کسی باور نمیکنه....
اگه میخواین من رو بکشین هرچی ماهی و مار و مارمولک و سگ و گربه و جونور دارین بیارین بدین من بزرگ کنم!

۱ نظر:

ویدا گفت...

خوب گربه بیار که هفت تا جون داره . تا دلت بخواد لوسه و هر روز بیشتر خودشو تو دلت جا میکنه .