خوشبختانه نسبت به چند سال پیش تعداد وبلاگهایی که در مورد مهاجرت مینویسند بیشتر شده. منهم سعی میکنم بنویسم ولی متفاوت. مدل خاص خودم. شاید کسی استفاده کرد.


۱۳۹۱ آبان ۱۸, پنجشنبه

حرفهای معمولی!

احساس امنیت نمیکنم... هیچوقت توی زندگیم این احساس رو نداشتم... حتی اونموقع که بچه بودم....
سهمی از این عدم امنیت متعلق به خانواده است و مابقی سهم جامعه ست....
نه خانواده و نه اجتماع نتونستن در من علاقه ای به کشورم ایجاد کنند... هیچوقت... حتی وقتی بچه بودم....
این دو تا چه کردن با من؟
هیچ کس مثل من فراری نبوده.... هیچ کس مثل من غریبه نبوده....
وقتی میگم حجم عظیمی از نخواستن اغراق نکردم....
اما تونستم این نخواستن رو... این فراری بودن رو... این غریبه بودن رو از بچه هام مخفی کنم... بگذار دوست داشته باشن.. افتخار کنن... تعلق داشته باشن....
ولی جامعه داره سهم خودش رو ادا میکنه.... و کاری از من برنمیاد... نه حداقل با شرایطی که من دارم...
...
اعتقادی به کشور ندارم... اما بدم نمیومد تعلق به جایی داشته باشم... اما علاقه عمیق و زیادی به زبان و ادبیات فارسی دارم.... و به قدری این کشش زیاده که نمیتونم هیچ جوری جایگزینش کنم.... زبان فارسی فرای ملیته.....
همه ی وجود منه.... نمیتونم ارتباطم رو باهاش از دست بدم....
حالا همه ی این حرفها که چی؟
هیچی همه ی اینا رو گفتم که مبادا یه موقع حرف سیاسی بزنم!

هیچ نظری موجود نیست: