خوشبختانه نسبت به چند سال پیش تعداد وبلاگهایی که در مورد مهاجرت مینویسند بیشتر شده. منهم سعی میکنم بنویسم ولی متفاوت. مدل خاص خودم. شاید کسی استفاده کرد.


۱۳۹۱ آبان ۳۰, سه‌شنبه

همه چی خوبه....

امروز زنگ زدم به دندونپزشکم و وقت گرفتم برای بقیه ی کارهای باقیمونده.....
حدود یک سال پیش با عجله رفتم پیشش که آی من دارم تا چند ماه دیگه میرم و باید زود همه کارها رو تموم کنی....
هنوز درخدمتشون هستیم!!!!
کارهای سنگینی انجام دادم ... هنوز هم تموم نشده.. آخه ازش مرخصی گرفتم گفتم خسته شدم باااااوووو....
...
مشغول زبان خوندن یا خوندن و نخوندن هستم.... گاهی احساس میکنم بابا وضعم درسته.... و گاهی پی میبرم که برو بابا حالت خرابه!!!!
....
مشغول چکاپ هستم.. به خودم میرسم... در کمال خونسردی و آرام آرام....
از زندگی لذت میبرم....
از تک تک لحظاتی که اینجا هستم...
از وجود امکاناتی که دارم ولی ممکنه خودم ندونم....
....
یادم باشه تا هوا سرده هنوز و رو به گرمی نرفته -با سرعتی که من عکس العمل نشون میدم این اتفاق به زودی میفته- بچه ها رو ببرم جیگر بخوریم...
بیشتر از قبل نون سنگک بخوریم....
و حتی نون بربری....
با دوستام بیشتر قرار بذارم...
یک بار دیگه کله پاچه بخورم گرچه دیگه خوب نیست توی این سن و سال....
برم تجریش از کنار این میوه و سبزی فروشی ها رد بشم و هی بو بکشم... هی بو بکشم... هی بو بکشم....
یه سر برم بازار و گشت بزنم و لذت ببرم از این گردش....
برم یه بار دیگه خیابون انقلاب و گم بشم.....
برم خیابون کریمخان دنبال اون انتشاراتی بگردم که کتاب مدرسه میفروشه.... به گمونم باید فارسی سال ششم دبستان رو بخرم....
برم توی کتابفروشیها و زمان رو از یاد ببرم....
برم بام تهران... برم درکه ... حتی دارآباد....
بازم برم درکه...
اصلا هفته ای یه بار برم ....
شاید شد یه سفر دیگه رفتم یکی از شهرهایی که ندیدم رو دیدم...
شاید هم نشد و شد که بریم کاشون یه بار دیگه از اون بستنی قیفی ها بخریم و تا خود تهران کیفش رو ببریم....
شاید هوس یه خونه ی قدیمی داشته باشم توی یزد....
نشد... آخرش هم نشد که یه سر برم کرمان پیش خاله.....
برم سوار مترو بشم برم میدون منیریه.... شاید یه سر برم امیریه خونه ی بچگیهامو ببینم... شاید هم بهتر باشه نرم... یا شاید برم زیر بازارچه دبستانم رو پیدا کنم.... شاید هم نرم....
بعد با اتوبوس بیام بالا.... بیام تا برسم به تجریش دوباره....
....
راستش خیلی جاها باید برم ... خیلی کارها باید بکنم... پس اصلا و ابدا فکر نمیکنم چرا این مدیکال ما نمیاد...
میخواد بیاد میخواد نیاد... به تخم چپ این سگ سیاهه که سرکوچمون زندگی میکنه و خیلی هم ترسوئه....

۴ نظر:

ویدا گفت...

اگه تهران بودم با هم میرفتیم چون بیشتر جاهایی رو که گفتی خودم هم دلم میخواد ببینم مخصوصا خیابون انقلاب . راستی جیگر و کله پاچه خوردن رو منم هستم !!!

ویدا گفت...

آنی کجایی پیدات نیست ؟!!

رها گفت...

وااااای میدونی انگشت کجای قلبم گذاشتی ؟ درست همین حسی که میگی هست و آدمو آزار میده . میشینم اینجا فکر میکنم دلم واسه اون صیفی گوگولیهای توی شبستان تجریش تنگ شده ، دلم دقیقاً واسه اون جیگرکی کثیفه بغل ورودی مسجد تنگ شده ، درست همون بستنی فالودۀ جلو سینما رو میخوام که پله هاش مزخرفه ولی حاضرم برم بالا . دلم واسه کتابهای بغل خیابون جلو دانشگاه تنگ شده که بگردم یهویی یه چیزی خارق العاده وسطشون گیر بیارم . ای خدا واسه شهر کتاب فرمانیه با اون کاکتوسهاش و .....
آخ همه جاهایی که گفتی جای منو خالی کن عزیز، به خصوص پارک ، جلو استخر، نیمکت گرده ، سرنیمکت کیف بذار هیشکی نشینه تا بیام بشینم .خوب ؟

رها گفت...

وااااای میدونی انگشت کجای قلبم گذاشتی ؟ درست همین حسی که میگی هست و آدمو آزار میده . میشینم اینجا فکر میکنم دلم واسه اون صیفی گوگولیهای توی شبستان تجریش تنگ شده ، دلم دقیقاً واسه اون جیگرکی کثیفه بغل ورودی مسجد تنگ شده ، درست همون بستنی فالودۀ جلو سینما رو میخوام که پله هاش مزخرفه ولی حاضرم برم بالا . دلم واسه کتابهای بغل خیابون جلو دانشگاه تنگ شده که بگردم یهویی یه چیزی خارق العاده وسطشون گیر بیارم . ای خدا واسه شهر کتاب فرمانیه با اون کاکتوسهاش و .....
آخ همه جاهایی که گفتی جای منو خالی کن عزیز، به خصوص پارک ، جلو استخر، نیمکت گرده ، سرنیمکت کیف بذار هیشکی نشینه تا بیام بشینم .خوب ؟