خوشبختانه نسبت به چند سال پیش تعداد وبلاگهایی که در مورد مهاجرت مینویسند بیشتر شده. منهم سعی میکنم بنویسم ولی متفاوت. مدل خاص خودم. شاید کسی استفاده کرد.


۱۳۹۰ مهر ۲۴, یکشنبه

قرو قاطی

رفتنمون حداقل ۷ ماه عقب افتاده ... البته در زندگیمون اثری نداره چون خودمون این رو پیش بینی کرده بودیم... حتی آمادگی داریم که بیشتر هم عقب بیفته....
اما این روزها چیزهایی میشنوم که همه ش میگم ای کاش مملکت خودمون جای زندگی بود... ای کاش میشد اینجا رو تحمل کرد... کاش میشد موند و عذاب نکشید...
به آینده که فکر میکنم هیچ حس خوشی ندارم... رفتن رو ناگزیرم... وقتی ناگزیری نمیتونی حس خوشی داشته باشی... خوبیش به اینه که حس بد هم نمیتونی داشته باشی... یعنی من یاد گرفتم که نداشته باشم... یاد گرفتم ناگزیر ها رو بپذیرم و حس بدی نداشته باشم....
بچه های من چقدر فارسی یادشون میمونه؟ چقدر میتونن حافظ بخونن؟ چقدر میتونن شاملو و اخوان و سایه بخونن؟ چقدر میتونن داستانهای فارسی بخونن و بفهمن؟ گاهی به خودم میگم بیخیال... همه چیز رو همونجور که هست بپذیر ... حالا برفرض فارسی هم یاد نگرفتن... ولی نمیشه... برام مهمه ... بیخیال نمیشم...
اما بعد هرچی فکر میکنم که خب به جز زبان؟ میبینم هیچ چیز دیگه ای نیست که مهم باشه...
اگر اونجا غریبه باشم اینجا هم هستم....
حس غریبیه... راستش رو بگم حوصله ی کلاس زبان رو ندارم و هرچند که همه ی اونایی که رفتن فقط میگن زبان ... ولی من شدم دو تا گوش کر!!! به جهنم که مهمه!

۱ نظر:

فرزانه گفت...

ما تو ایران هم غریب بودیم . اینجا هم غریبیم . اصلا ما ایرانی ها همه جا غریبیم . بچه هامون هم میشن غریبه هایی با پارادوکسهایِ بی انتها . ولی وقتی می خوای غریب باشی دیگه هیچ فرقی نداره .