گفته بودم که یه هفت هشت روزی مجبور شدم برم مونترال...
آدم وقتی قراره به جایی مهاجرت کنه راجع بهش تحقیق میکنه... خیلی دیگه بیخیال باشه یه چیزایی راجع بهش قبلا شنیده ... شنیده ها به اضافهی دیده ها -عکس و فیلم- باعث میشه آدم یه تصوراتی از مقصد مورد نظر برای خودش بسازه که میتونه نزدیک به واقعیت باشه و یا دور از اون....
خب من وسط زمستون رفتم... وقتی که همه جا از برف آب شده کثیف شده و آسمون خاکستری تر از همیشه ست ... مردم ترجیح میدن توی خیابون نباشن... از نظر روحی هم توی وضع خوبی نبودم.... بچه هام رو برای اولین بار چند روز تنها میگذاشتم و اونهم با این فاصله دور... فکر میکردم وای... اگه یکی از بچه ها طوریش بشه و به من بگه مامان من تو رو میخوام الان بیا من چیکار کنم؟ حتی اگه الان هم برم حداقل یه روز طول میکشه تا بهش برسم!!! خلاصه اصلا خوش نگذشت که هیچ کلی هم گریه کردم... همه جا ساعت ۷ تعطیل میشد و این برای من که جغد شب زنده دارم واقعا ناراحت کننده بود مخصوصا که قاطی شدن شب و روز هم اضافه شده بود....
و خب همهی اینها باعث شد بگم اه اه از مونترال چقدر بدم میاد.... آدم توش افسردگی میگیره و دق میکنه!
ولی هیچ چیزی من رو شوکه نکرد... اگه قسمتی از آسفالت خیابون خراب بود... اگه دیوارهای تونلشون کثیف و کهنه بود و یه جاهاییش فرو ریخته بود... اگه یه جاهایی برفها به طرز مشکوکی زرد بودن... اگه....
میدونید آخه قبلش خیلی راجع به کانادا خونده بودم... هم مثبت هم منفی و البته هیچکدوم رو هم جدی نگرفته بودم و هنوز هم نمیگیرم... ولی اینکه آدم سعی کنه یه دید متعادلی به همه چی داشته باشه خیلی کمک کننده ست...
الان خدا رو شکر میکنم که مجبور شدیم بریم مونترال برای مصاحبه...
برای اینکه مدام پیش خودم تصورات عجیب و غریب نمیسازم و هی از خودم نمیپرسم یعنی اونجا چه شکلیه... چه طوریه ... من چه حسی خواهم داشت؟
فقط به این فکر میکنم که چرا دارم میرم!!!!
آدم وقتی قراره به جایی مهاجرت کنه راجع بهش تحقیق میکنه... خیلی دیگه بیخیال باشه یه چیزایی راجع بهش قبلا شنیده ... شنیده ها به اضافهی دیده ها -عکس و فیلم- باعث میشه آدم یه تصوراتی از مقصد مورد نظر برای خودش بسازه که میتونه نزدیک به واقعیت باشه و یا دور از اون....
خب من وسط زمستون رفتم... وقتی که همه جا از برف آب شده کثیف شده و آسمون خاکستری تر از همیشه ست ... مردم ترجیح میدن توی خیابون نباشن... از نظر روحی هم توی وضع خوبی نبودم.... بچه هام رو برای اولین بار چند روز تنها میگذاشتم و اونهم با این فاصله دور... فکر میکردم وای... اگه یکی از بچه ها طوریش بشه و به من بگه مامان من تو رو میخوام الان بیا من چیکار کنم؟ حتی اگه الان هم برم حداقل یه روز طول میکشه تا بهش برسم!!! خلاصه اصلا خوش نگذشت که هیچ کلی هم گریه کردم... همه جا ساعت ۷ تعطیل میشد و این برای من که جغد شب زنده دارم واقعا ناراحت کننده بود مخصوصا که قاطی شدن شب و روز هم اضافه شده بود....
و خب همهی اینها باعث شد بگم اه اه از مونترال چقدر بدم میاد.... آدم توش افسردگی میگیره و دق میکنه!
ولی هیچ چیزی من رو شوکه نکرد... اگه قسمتی از آسفالت خیابون خراب بود... اگه دیوارهای تونلشون کثیف و کهنه بود و یه جاهاییش فرو ریخته بود... اگه یه جاهایی برفها به طرز مشکوکی زرد بودن... اگه....
میدونید آخه قبلش خیلی راجع به کانادا خونده بودم... هم مثبت هم منفی و البته هیچکدوم رو هم جدی نگرفته بودم و هنوز هم نمیگیرم... ولی اینکه آدم سعی کنه یه دید متعادلی به همه چی داشته باشه خیلی کمک کننده ست...
الان خدا رو شکر میکنم که مجبور شدیم بریم مونترال برای مصاحبه...
برای اینکه مدام پیش خودم تصورات عجیب و غریب نمیسازم و هی از خودم نمیپرسم یعنی اونجا چه شکلیه... چه طوریه ... من چه حسی خواهم داشت؟
فقط به این فکر میکنم که چرا دارم میرم!!!!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر