سعی میکنم حس خوبی داشته باشم...
مجبور میشم چشمام رو ببندم... مجبور میشم گوشهام رو ببندم... مجبور میشم دماغم رو ببندم...مجبور میشم ورودیهای حسهام رو ببندم...
خلاصه... حالا میرم توی فضای ذهنی... توی اون فضایی که هرچیزی میتونه همونجور باشه که باید باشه....
اونوقته که هموطن برام معنی پیدا میکنه... وطن برام معنی پیدا میکنه... همشهری... محله... کوچه ... خیابون... خاطره.... همه و همه معنی پیدا میکنه...
دوست دارم که معنی پیدا کنه... بدون اینا تحملش سخت میشه....
.
.
اونوقت اگه برم کانادا... میتونم فقط چشام رو ببندم و همه چی معنی دار بشه... اونوقت وقتی چشام رو باز میکنم فکر میکنم همه چی واقعی بود... اونوقت دلم براشون تنگ میشه... اونوقت هی مقایسه میکنم... اونوقت دلم ضعف میره برای یه حس آشنا...
اونوقته که ایران برام معنی قشنگی پیدا میکنه....
.
.
خب حالا که میخوام برم کانادا دلم نمیخواد دلم تنگ بشه... واسه همینه چند وقته همه جام باز بازه.... بازش گذاشتم که همه چی رو همونجوری که هست حس کنه و چه بهتر اگه ضبط کنه و یادش نره... اونوقت مطمئنم اگه یادم بمونه دیگه دلم تنگ نمیشه.... گول نمیخورم!
مجبور میشم چشمام رو ببندم... مجبور میشم گوشهام رو ببندم... مجبور میشم دماغم رو ببندم...مجبور میشم ورودیهای حسهام رو ببندم...
خلاصه... حالا میرم توی فضای ذهنی... توی اون فضایی که هرچیزی میتونه همونجور باشه که باید باشه....
اونوقته که هموطن برام معنی پیدا میکنه... وطن برام معنی پیدا میکنه... همشهری... محله... کوچه ... خیابون... خاطره.... همه و همه معنی پیدا میکنه...
دوست دارم که معنی پیدا کنه... بدون اینا تحملش سخت میشه....
.
.
اونوقت اگه برم کانادا... میتونم فقط چشام رو ببندم و همه چی معنی دار بشه... اونوقت وقتی چشام رو باز میکنم فکر میکنم همه چی واقعی بود... اونوقت دلم براشون تنگ میشه... اونوقت هی مقایسه میکنم... اونوقت دلم ضعف میره برای یه حس آشنا...
اونوقته که ایران برام معنی قشنگی پیدا میکنه....
.
.
خب حالا که میخوام برم کانادا دلم نمیخواد دلم تنگ بشه... واسه همینه چند وقته همه جام باز بازه.... بازش گذاشتم که همه چی رو همونجوری که هست حس کنه و چه بهتر اگه ضبط کنه و یادش نره... اونوقت مطمئنم اگه یادم بمونه دیگه دلم تنگ نمیشه.... گول نمیخورم!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر