خوشبختانه نسبت به چند سال پیش تعداد وبلاگهایی که در مورد مهاجرت مینویسند بیشتر شده. منهم سعی میکنم بنویسم ولی متفاوت. مدل خاص خودم. شاید کسی استفاده کرد.


۱۳۹۱ شهریور ۲۱, سه‌شنبه

من، ما، گوسفند

چند روز پیش داشتم فکر میکردم چرا بچه که بودیم توی مدرسه همه میگفتیم ما! هیچ کس نمیگفت من!
آقا ما بگیم؟ خانوم اجازه ما دفترمون رو جا گذاشتیم....
همیشه جمع میبستیم خودمون رو....
به ذهنم رسید این سالیان سال ادامه داشته و مربوط به دوره ی خاصی نیست.... تا این اواخر... تا دوره ی مدارس غیرانتفاعی!
فاجعه مثل یه باتوم خورد تو سرم...
فکرشو بکن... از همون ۶ سالگی بهمون میگفتن شما عددی نیستید به تنهایی .... آدم حساب نمیایید اصلا....
یه مشت آدم .. البته اگه بهمون نمیگفتن یه مشت گوسفند...
اونوقت تا ته فاجعه رو که نگاه کردم به این نتیجه رسیدم هیچ اعتراضی به این مردم وارد نیست.
حالا گفتم گوسفند ....
توی این مسافرت که رفته بودیم از کلی ده رد شدیم... این رو هم بگم که بدون نقشه و بدون اینکه راه بلد باشیم رفته بودیم...
کلی گوسفند دیدیم...
زیباترین صحنه ای که دیدم نزدیکای غروب اتفاق افتاد.... یه گله گوسفند با چوپانشون برمیگشتن به ده.... هرچند قدم یه بار چندتا از گوسفندا جدا میشدن و میدویدن سمت آغل خودشون... خانومهای خونه اومده بودن دم در گوسفندا رو تحویل بگیرن...
یاد سرویس مدرسه و مامانها و بچه مدرسه ای ها افتادم....
خانوم مامان ما اومده دنبالمون. آقا ما بریم؟
کی دلش میاد دیگه این گوسفند رو بخوره؟

۱ نظر:

ویدا گفت...

به نظر من هر حیونی رو قبل از خوردنش ببینی دیگه نمیشه خوردش . نباید چشمهاش رو قبل از مردن دیدچون بعد دیگه خوردنش فاجعه میشه واقعا راست گفتی .