خوشبختانه نسبت به چند سال پیش تعداد وبلاگهایی که در مورد مهاجرت مینویسند بیشتر شده. منهم سعی میکنم بنویسم ولی متفاوت. مدل خاص خودم. شاید کسی استفاده کرد.


۱۳۹۰ بهمن ۸, شنبه

هنوز امید میرود که چهار ماه دیگه تازه یکی بیاد سراغ پرونده ی ما.....
------------
و من هیچ کاری به این کارا ندارم.... رفتم بازار رو برای اولین بار دیدم... بازار بزرگ تهران... بازار برای من هویت یک موجود زنده رو داره.... دوستش دارم.... درونش غرق میشم و از خودمه ...
گاهی فکر میکنم پس چرا من از بچگی توی بازار بزرگ نشدم پس؟ و میدونم که همه ی اهل بازار اگه بگم من رو میشناسن.... حیف...
خلاصه اینکه چمدونهام رو خریدم... نلبکی هام رو خریدم... دمپایی پلاستیکیهام رو خریدم... سینی فلزیمو خریدم.... نایلون حبابدار خریدم... کیسه وکیوم خریدم اونم ده تا! چاقو خریدم... نگو چرا دوست داشتم.... همینجور مشغول خرید خورده ریزم....
یه سری بسته بندی کردم.... هرروز مشغول جمع کردن وسائل و آماده شدن هستم....
به من چه که هنوز مدیکال نیومده.... به من چه که معلوم نیست کی ویزا میاد... به من چه که اصلا چه معلوم که ما بریم!! من دارم حاضر میشم... من خیلی وقته رفتم و کسی خبر نداره هنوز....
جسمم رو اینجا گذاشتم یه سری کارها بکنه و به جای من خداحافظی بکنه....
درسته که هنوز نرسیدم اونور....
ولی زندگی جدید منتظر منه!

هیچ نظری موجود نیست: